یوسف خوش شانس ترین پسر دنیا

خودم خونگرمم، ولی وبلاگمون سرد سرد. لطفا با دلی گرم وارد شوید


رویای ناتمام 14 ساله یوسف

 

سلام سلام به همه دوستان خوبم...

میخام یه خاطره بگم ولی کوتاه مینویسم .... این خاطره ام بیشتر از 14 ساله که بامنه و منو خیلی داره اذیتم میکنه...یه جورایی عذاب وجدان گرفتم...البته این خاطره ام رو تا حالا فقط برا داداش هانی ام تعریف کردم...

خب وختی من ساکن تبریز بودم یادمه کلاس پنجم ابتدایی بودم که یه دوستی داشتم به اسم "ولی محمد نژاد" و منو اون انقدر خوش خنده بودیم که نگو ...همیشه سر کلاس و زنگ تفریح میگفتیم و میخندیدیم... دوستای تبریزیم شاید بشناسن  آدرس مدرسه ام "مدرسه ابتدایی آزادی " بین خیابون آذربایجان و چهارراه حجتی سابق "خ استاد جعفری " همون گاومیش آوان خودمون.... و خیابون بهار  بودش...

خب این رفیقم رو از اول راهنمایی ندیدم تا اینکه من رفتم دانشگاه ...دانشکده فنی مهندسی شماره یک تبریز...

خب یه روز توی حیاط روی نیمکت دانشکده نشسته بودم که دیدم یه نفری با خنده کنان با رفیقش از جلوی چشام رد شد... من همون که صورت خنده اش رو دیدم یهویی ذهنم رفت به پنجم ابتدایی و همین صورت رفیقم "ولی محمد نژاد" که دقیقا مثل اون میخندید...مو نمیزد ....خب من شک داشتم که اون باشه باید مطمئن میشدم ... آخه میدونید چیه من یه اخلاق بدی که داشتم "خجالتی بودن منه" که هر چی میکشم از خجالتی بودنمه... وگر نه اگه خجالت نمیکشیدم میرفتم و درجا بهش میگفتم  یا اون بود یا نبود دیگه ... بالاخره رفتم دنبالش و دیدم که رفت انستیتو ساختمان دانشکده خب دیگه بیشتر از این دیگه نمیتونستم ببینم چه کلاسی میره...چون کلاسها نامشخص بودن و وقتم هم کم بود...

فقط تا اینجا فهمیدم که رشته اش ساختمانه...خب بعد از چند روز بنظرم کلاسشونم پیدا کردم و یا اینکه یه روز دیدم که دارن میرن ورزش کنن...زنگ ورزششون بود  ..بالاخره یادم نیس ...با این حال روز و ساعت ورزش اینارو بخاطرم سپردم و تصمیم گرفتم هفته بعدش همون ساعت برم سالن ورزش ببینم که واقعا خودشه یا نه....

خب از شانس ام امتحانات ورزش داشتن و منم اون ساعت کلاس نداشتم و رفتم رو پله های سالن ورزشی نشستم و استاد ورزش دونه به دونه اسمهارو میخوند و اونا حاظر میگفتن...که توی دلم میگفتم الان میگه "ولی محمد نژاد " وااااااااااااااااای خدا استاد گفت ولی محمد نژاد و من از خوشحالی بال درآوردم ...خاستم که اسمها تموم شد برم بغلش کنم و بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم ....اسمها که تموم شد و من میخاستم برم بهش بگم ..دیدم که یکی از رفیقاشون که کفش گوندارا پوشیده بود و سایز کفش اش هم از مال من خیلی بزرگتر بود اومد بهم گفت که کتونیهاتو میدی به من آخه امتحان ورزش دارم و با این کفشا نمیتونم امتحان بدم....منم درجا گفتم باشه بیا... کفشامو دادم بهش و اون کفشای بزرگتر از پام رو که اصلا از کفش گوندارا خوشم نمیاد پوشیدم ولی به پام خیلی بزرگ بودن و مجبور بودم تا بشینم...خیلی هم خجالتی تر شدم با اون کفشای لق لق زنون که به پام بودن....آخ خدا چی فکر میکردم چی شد !!! حالا چه جوری با چه رویی برم پیش ولی بگم من یوسف ام رفیق پنجم ابتدایی ات...

توی این فکر بودم که یهویی دیدم یه نفر جلوی دیدم وایستاده و همینجوری داره بهم نیگاه میکنه ...وااااااااااااای خدا خود ولی محمد نژاد بود...حالا چیکار کنم خدا چرا اون پسره رو سر راهم قرار دادی تا ازم کفشامو بگیره و من نتونم با رفیق چندین ساله ام حرف بزنم...

من بالای پله ها بودم و اون پایینتر و ازم یک و نیم متر بیشتر فاصله نداشت...واااااااای خدای من یه جوری بهم زول زده بود که انگاری اونم منو شناخته بود که یوسف رفیق پنجم ابتداییشم..ولی من دیگه از اون کفشای بی ریخت که خجالت بسیاری میکشیدم سرمو پایین انداختم و بهش آشناییتی ندادم...اونم بعد یه دقیقه نیگاه کردنم رفت سر وخت امتحانش...

خب همین یه خجالتی من و از سر ناچاریم و بر خلاف میلم ،آشناییت ندادنم دیگه این شد که هر وخت هم میدیدمش دیگه روم نمیشد برم بگم من یوسف ام داداش" ولی محمد "

تا ترم ام تموم بشه و ترمهای دیگه ام شروع بشه دیگه داشتم از داخل میترکیدم و داغون میشدم ولی این خجالتی بودنم نزاشت تا برم عذاب وجدان رو که گرفته بودم از خودم آزاد کنم...

دانشگاهمون تموم شد... من رفتم خدمت سربازی و برگشتم ....با هزار بدبختی رفتم سر کار.... چند سالی گذشته بود که بنظرم 3 سال پیش بود که خدای متعال دوباره عذاب وجدانی رو که توی دلم داشتم،شعله ورش کرد ...داشتم دیوونه میشدم که آخه چرا من نرفتم بگم بهش چرا بعدش نرفتم و چرا اصلا خجالت میکشیدم مگه من دختر بودم که انقدر خجالت میکشیدم ...خب اینارو توی دلم میگفتم ولی این رو هم میگفتم که پس چرا اون همون موقعی که اومد جلوم وایستاد و یه جورایی منو شناخت ولی چرا اصلا بهم نگفت که آیا تو رفیق پنجم ابتداییم هستی یانه....خب اینارو توی دلم میگفتم ولی دلم بازم راضی نمیشد به این دلیلهایی که میاوردم....تا اینکه انقدر عذاب وجدان گرفتم که تصمیم گرفتم تا پیداش کنم...

خب من از موقعی که دانشگاهم تموم شد اومدیم کرج....پس باید تلفن اش رو گیر میاوردم... واااااای خدا یه راه حلی جلوی پام بزار ... فقط پیداش کنم و بهش بگم که چرا اونروز توی سالن ورزش نیومدم بگم یوسف ام...چون که همش تقصیر اون پسره نامنظم بود که کفش ورزشی نیاورده بود و اگه کفشای منو تو اون لحظه نمیگرفت من الان اینجوری شرمنده رفیقم نمیشدم و عذاب وجدان نمیگرفتم...

تنها راهی که به ذهنم رسید پیدا کردن شماره اش از اینترنت بود....کلی اینترنت رو زیرو رو کردم ...بالاخره تصمیم گرفتم تا شماره خونه های تبریز رو که 118 اینترنتی میزاره از بین اونا با این اسم بگردم ...اسمش که کمیابه نیس....ولی فامیلیشو که زدم 8 تا یا بیشتر برام شماره آورد ...یادمه نزدیک عید نوروز بود که رفتم از تلفن کارتی ها تماس میگرفتم و فقط یه شماره بود که "ولی رو میشناختن" اونا هم گفتن که منزلشون رو بردن ولیعصر تبریز... خودشون محله بهار مینشستن ولی با این تلفن ام مشخص شد که رفتن ولیعصر.... خب این شماره یه شماره به اسم یه خانومی بود که حالا متوجه نشدم آبجی خودش بوده یا خانومش ...چونکه فامیلی این خانوم با فامیلی داداشم "ولی " یکی بود .....و شماره تلفن خونه به اسم ایشون توی مخابرات ثبت شده بود.... و ایشونم اگه خانومشون باشن پس صد در صد دختر عموش بوده که باهاش ازدواج کرده...

خب من حتی با این آبجیمون هم حرف نزدم ...وختی که شماره گرفتم یه خانومی گوشی رو ورداشت و بهم گفت که ما این خونه رو تازه گرفتیم و اونا رفتن از اینجا....هر کاری هم کردم که شماره آقا ولی رو ازشون بگیرم نداد که نداد گفت من ازشون شماره ندارم...همین

خاطره ام رو میخاستم خیلی کوتاه بنویسم یعنی کوتاهتر از این نمیشد بنظرم....این خاطره ام رو هم حال نداشتم بنویسم ولی چون به داداش احسان قول دادم مینویسم ، نوشتم 

امیدوارم شماها مثل من خجالتی نباشین هیچوخ.....من الان  خجالتی بودنم خیلی بهتر شده ولی همچنان بازم خجالت میکشم...چون توی ذاتمه دست خودمم نیست..

من دوستداشتم که بجای این خجالتی بودنم خدا بهم یه غرور میداد ...چونکه شاید میتونستم غرور رو بشکنم و مغرور نشم ولی خجالت بودن رو به هیچوجه نمیشه کامل شکست...

مرسی که خاطره ام رو با علاقه خوندید... دعا میکنم داداشم "ولی محمد نژاد " هم اینو بخونه و متوجه بشه که این چند سال چه جوری عذاب وجدانم داره داغونم میکنه

مطمئنم یه روزی میبینمش و بهش میگم....فقط امیدوارم که این دنیا ببینمش... این خاطره ام رو قسمت خدا میدونم چونکه حکمتی توی کار خدا بوده که تا به الان نخاسته همدیگرو دوباره ببینیم.

 

جمعه 4 تير 1395برچسب:,

|
 






نقاشی
شمع آریا،آرین،ملیکا و ملینا

 

یوسف

 

 

 

غیبت هانی
هانی و 4 خرداد«هانیسف»
نقاشیهای طبیعی دوستداشتنی و فوق زیبا که لیدا برامون کشیده
به احترام رفیقای خوب وبلاگمون
شهادت پدر ساجده باجئم
سلام به همه رفیقای عزیزم
کیمیا
تولد یه آشنا به اسم زهرا
نقاشی آجی لیدا
نقاشی آجی مریم
تابلو نقاشی زیبای آجی مریم
نقاشیهای خوشگل و زیبا از آجی ساجده
خراب شدن مودم و تموم شدن شارژ نت ام
نقاشی های ثنا خانوم و داداش عرفان
نقاشی احسان
نقاشی های آجی ساجده و آجی فضیلت
جواب سوال سپهرداد
یوسف
سه کلام از زندگی
عید فطر برتمامی شیعیان جهان مبارک
نظر هانی در مورد زبان انگلیسی
یادگیری زبان اسپانیایی و یوسف
هانی هم گفت پیامهای خوش آمد گویی رو حذف اش کن
عكسهاي ديده نشده از سامي يوسف.... برا داداشام احسان و عرفان و هانی و بقیه دوستان
تقدیم به احسان و عرفان عزیز
افشین نوری همکلاسی اول دبیرستانم
رویای ناتمام 14 ساله یوسف
برا داداش احسان
نقاشیهای جدید لیدای عزیز و گلم
نقاشی آجی گلم لیدا
تولد آجی نسا و تولد آجی ندا مبارک ---نقاشیهای تولد ملینا ملیکا و نسا و ندا
تولد ملیکا و ملینا دو خواهر دوقلو
تولد عزیزترین رفیقم
نقاشی ملیکا و تولد آبجی لیلام و قهرمانی استقلال خوزستان
بهینه سازی نقاشی یوسف توسط عزیزترین داداش اش هانی
نقاشی برا عزیزترین رفیقام.... و اینم مرحله اول و دوم نقاشیها
سلام به همه دوستام
برا هانی عزیزم
yousef غریبه تنهای تنها
برا هانی
نقاشی عزیزترین داداشام و آجی هام......پست ثابت وبلاگ
نقاشی
اتفاقات یک ساعت قبل و یک ساعت بعد سال تحویل 95
راز سال نو
این نقاشی ام برا آجی ملینای عزیز و مهربونم
داداش هانی کجا موندی پس؟؟؟
نقاشی پروفایلم به افتخار هانی و رفیقای عزیزمون ملیکا،ملینا،سارا،زاگرس،آریا،آرین
برا آجی ملیکای عزیز
7 ستاره آسمونی
شمع آریا،آرین،ملیکا و ملینا

 

خاطرات دختر کاراته کار
دختر کاراته کار
وب دوم ریحانه جون
داداش عطاء
استقلال(تاج1324) سعید جان
عاطفه
رضوان
رها جون
کودک درون ، من اکتیو تشریف داره
روانشناسی رنگها
کیمیا "همشهری کرجی ام" تکواندوکار افتخار آفرین تاریخ المپیک
مریم
آجی ثنا " همشهری خوبم"
هواداران استقلال
ماکان و ماهان"دوقلوهای نابودگر"
asma
alma
داداش احسان "همشهری عزیزم"
✿reyhane✿
پرنسس پاییزی
مهدیس
آقای نویسنده نوجوان"علیرضا قلعه خندابی"
لیدا خانوم طراح و نقاش عزیز
رها
میس السا "وبلاگ منجمد یخی آجی ستایش گلم"
آجی نسا " قلب کوکی"
خاطره های ندا "دختر رویایی"
maryam خانوم یه دختر تنها " هر کی خدارو داره تنها نیست دختر"
رویای دخترونه ملینا یه آجی بی همتا
وبلاگ شاد آجی فاطمه ...یه آجی همزبون
رویای دخترونه من "ملینا" عزیزترین دختر دنیا
پرنسس ملیکا ، عزیزترین آجی من
داداش عزیز خودم ( پسران زیبا هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
حمل ارسال خرید ماینر از چین
حمل و نقل هوایی چین
قلاده اموزشی شوک دار
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 7779
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 1031
تعداد آنلاین : 1