توی اول دبیرستان بودم که یه نفر داشتیم به اسم افشین و یکی از بچه مایه دارای کلاسمون بود و یه صورت گرد و مظلومی داشت که محبت از چشاش میزد بیرون...ولی این بشر با هیچکس گرمی نمیگرفت و همیشه مثل شاهان دوست داداشم هانی افسرده و گوشه گیر بود... خیلی دلم میخاست که با افشین دوست بشم و کاری کنم که خنده بر لباش بشینه...ولی اینقدر خجالتی بودم که نمیتونستم برم باهاش صحبت کنم....روزی از روزا امتحان آمادگی دفاعی داشتیم و باید میرفتیم به یه دبیرستان دیگه ای و اونجا امتحان عملی ازمون میگرفتن...از قضا همه مون رفتیم همون دبیرستان و همه توی حیاط با دوستاشون یه گوشه نشسته بودن تا نوبت امتحانشون برسه....منم دیدم که افشین بازم تنها یه گوشه نشسته و این سری دیگه با هزار صلوات و خدا خدا گفتن رفتم پیشش و سلام دادم و نشستم پیشش...یه کم از امتحان پرسیدم و مقداری از خجالتیم کم شد...خلاصه دیدم این افشین واقعا خیلی مهربونتر و دل پاک تر از اونی هست که من فکرشو میکردم...بعدش چون به خودم قول داده بودم که هر وخ با افشین دوست شدم اونو بخندونمش،شروع کردم به جوک تعریف کردن و اونم روش یکم باز شد و دیدم که کم کم خنده به لباش نشسته ...بخدا تا به اون لحظه حتی صداشم درست و حسابی نشنیده بودم... یه نیم ساعت گذشت و دوستای دیگه مونم اومدن پیشمون و این داداش افشین من ،دیگه از کنار من یه قدمم اونورتر نمیزاشت....اون لحظه برام از هر ثوابی بالاتر از این نبود که افشین رو میدیدم که منو بهترین رفیق اش میدونست و مهم تر از اون اون خنده هایی بود که روی لبش داشت....بعد از 2 هفته افشین کم کم با بچه ها دوست شد و من کم کم صدای افشین رو که یه ترم تمام به گوشم نخورده بود رو میشنیدم همراه با خنده های شیرینش... حالا بعد از تموم شدم سال من دبیرستان رو به مقصد هنرستان ترک نمودم و تا بحال هیچ اطلاعی از داداش افشینم ندارم...
هر جا هستی موفق باشی داداش افشین عزیزم
|